یک مشت دانه گندم، توی پارچه ای نمناک خیس خوردند؛ جوانه زدند و سبز شدند.کمی که بالا آمدند، دورشان را روبانی قرمز گرفت و همسایه ی سکه و سیب شدند.بشقاب سبزه آبروی سفره ی هفت سین بود. دانه های گندم خوشحال بودند و خیالشان پر بود از قصه گندمزارهای طلایی.آنها بپایان قصه فکر می کردند؛ به قرص نانی در سفره و اشتیاقی دستی که آنرا می چیند. نان شدن بزرگترین آرزوی هر دانه گندم است.
اما برگه ای تقویم تند و تند ورق خورد و سیزدهمین برگ، پایانه دانه های گندم بود. روبان قرمز پاره شد و دستی دانه ها گندم را از مزرعه کوچک شان جدا کرد. نیای نان و گندم تکه تکه شد، و این آخر قصه بود.
دانه ها دلخور بودند؛ از قصه ای که خدا برایشان نوشته بود. پس به خدا گفتند: «این قصه ای نبود که دوستش داشتیم، این قصه ناتمام است و نان ندارد» خدا گفت: «قصه شما کوتاه بود، امام ناتمام ... !!! قصه شما، قصه جوانه زدن بود و روییدن. قصه ای که برای فهمیدنش عمری باید زیست... قصه شما، قصه زندگی بود تو کوتاهی اش؛ رسالتتان همین بود. خدا گفت: «قصه شما اگرچه نان نداشت، امام زیبا بود؛ به زیبایی نان»، «فرصتی در یک گره، سهم ما یک مشت زیستن را، زیبا زندگی کنیم، در قصه کوتاهی از بود ... و نبود... »